سیل بر خانه من زور چرا مىآرد ؟
من که بیوقت در خانه یارى نزدم
صائب تبریزى
سنگ بر شیشه دلهاى پریشان نزدیم
ایمن از سنگ مکافات بود شیشه ما
غیرت همدانى
بنا امیدى از آن خوشدلم که چرخ نیافت
بهانهاى که توان از من انتقام کشد
شقاقى اصفانى
درخت دوستى بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنى بر کن که رنج بیشمار آرد
حافظ
عیسى به رهى دید یکى کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
گفتا که که را کشتى تا کشته شدى زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
منسوب به ناصر خسرو
دیدى که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند
1
هر بد که مىکنى تو مپندار کان بدى
دوران فرو گذارد و گردون رها کند
قرض است کارهاى بدت نزد روزگار
یک روز اگر ز عمر تو ماند ادا کند
حلیم شفائى کاشانى
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش
کان تیر ستم تیغ و سنان در جگر آرد
نیکو نبود تخم بدى کاشتن آرى
گر تخم بدى کارى آن تخم بر آرد
از سنگدلى سنگ منه بر ره مردم
کان کوه بزرگى بعوض در گذر آرد
چوبى که زنى بر کف پایى به تظلّم
بى شکّ و یقین دردسرى را به سر آرد
بیداد مکن جان برادر به حقیقت
بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
شاه نعمت اللَّه ولى
نگاهدار عنان را که اشک مظلومان
پیادهایست که ره بر سواره مىبندد
مده آزار به درویش که آه دل او
آن خدنگیست که از جوشن جان میگذرد
عبرت نائینى
از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد
پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را
صائب تبریزى
آه دل مظلوم به سوهان ماند
گر خود نبرد برنده را تیز کند
صائب تبریزى
مشو کس را به کین خانه بر انداز
که هر کس بد کند یابد بدى باز
ناصر خسرو
به کسرى چه خوش گفت بو ذر جمهر
که تا مىخرامد به کامت سپهر
مبادا به کس کینه و رزد دلت
ملرزان دلى تا نلرزد دلت
3
مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید
به کوه آواز خوش ده تا خوش آید
ناصر خسرو
این جهان کوه است و فعل ماندا
سوى ما آید نداها را صدا
مولوى
گر بد اندیش از تو بد بیند شود بد خواهتر
ور نکوئى از تو بیند شرمسارت میشود
ز آتش ظلم ار بسوزانى دل مظلوم را
تیره تر از دود آتش روزگارت میشود
گر کسیرا خوار سازى تا کنى خود را عزیز
عاقبت آن خوار خار رهگذارت میشود
ذوقى تبریزى
نباشد همى نیک و بد پایدار
همان به که نیکى بود یادگار
دراز است دست فلک بر بدى
همه نیکوئى کن اگر بخردى
چو نیکى کنى نیکى آید برت
بدى را بدى باشد اندر خورت
چو نیکى نمایدت کیهان خداى
تو با هر کسى نیز نیکى نماى
مکن بد که بینى به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
به نیکى بباید تن آراستن
که نیکى نشاید ز کس خواستن
و گر بد کنى جز بدى ندروى
شبى در جهان شادمان نغنوى
فردوسی
عوامل و انگیزههائى که براى هماهنگى و وحدت انسانها و احساس جدّى آن ،مطرح کردیم ، می توانند مقدّماتى مناسب براى برداشتن گامهاى نخستین در مسیر درک انسان و لزوم شناخت معانى ابتدائى هماهنگى و وحدت انسانها و احساس جدّى آن بوده باشند . پس از آن مىپردازیم به عوامل و انگیزههاى عالىترى که میتوانند انسانها را به احساس یگانگى در « حیات معقول » نائل بسازند .
اگر بخواهیم از عقل در این مورد ، عقل نظرى جزئى را منظور نمائیم که آلت دست مدیریّت من در درون آدمى است ، باید ببینیم آن من در چه موقعیّتى است ؟ اگر در موقعیّت حیوانى « من هدف و دیگران وسیله » قرار دارد ، تردیدى نیست در اینکه چنین عقلى نه وحدتى مستقلّ و با ارزش خاصّ میفهمد و نه تحریکى براى احساس آن مینماید . لذا حتما مقصود عقل سلیم وارسته از سود جوئى و جزئى نگرى و
خودمحورى است که اگر هم فرض کنیم این عقل هم تابع مدیریّت من درونى است ،حتمى است که آن من درونى اگر در مسیر کمال و الا حرکت نکند نمیتواند عقلى را که تابع اوست ، از سودجوئى و جزئى نگرى و خودمحورى بالاتر ببرد . مسلّم است عقلى که توانسته است بمقام وارستگى برسد ، در مسیر کمال به پیروى از من حرکت مینماید و میتواند معناى وحدت ارزشى و برادرى و برابرى انسانها از دیدگاه والاتر را درک و دریافت نماید .
همه مکتبها و متفکّرانى که درباره اخلاق بقدر لازم و کافى اندیشیدهاند ،به وحدت مزبور و لزوم احساس آن معتقد گشتهاند . حتّى آن مکتبها و متفکّرانى که معتقد به مبدأ و معاد نبودهاند ، دم از وحدت مورد بحث و لزوم احساس آن زدهاند و عمده دلیل آن را اخلاق فاضله انسانى معرّفى کردهاند ، زیرا همه آنان که به مبدأ و معاد معتقد نیستند انسانیّت و ارزشهاى آنانرا نادیده نمىگیرند ، اگر چه استدلالى که براى اثبات وحدت ارزشى و لزوم احساس آن مینمایند به قدرت و استحکام استدلال الهیّون نمیباشد .
گرت زدست بر آید به خلق نافع باش
چو آفتاب بهر کوه و دشت طالع باش
قمر مباش که از شمس نور وام کنى
چو نور شمس به اجرام خرد ساطع باش
بجاى آنکه بلائى بجان خلق شوى
هر آن بلا که توانى زخلق دافع باش
محسن شمس ملک آرا توجّه به این نکته بسیار با اهمّیّت ضرورت دارد که حتّى آن نوع حرکتها و تحوّلات اجتماعى که سران آنان ابراز تکیه بر وحدت ارزشى انسانها نداشتند ،[ زیرا منکر مبدأ و معادى بودند که معتقدان حرفهاى مانند برخى از ارباب کلیسا و دیگر معابد براى مردم دیکته مىکردند ] با اینحال ، بر داد و فریاد وحدت و برابرى و برادرى انسانها تکیه نموده و کار خود را از پیش بردند ، و اگر وحدت گرائى اخلاقى در نهاد مردم جوامع بشرى اصالت نداشت ، آنان با مطالب خودشان در همان روزگار خود فراموش میشدند . مثل اینکه همه داد میزنند :
چون قبله نما خضر راه اهل جهان باش
سرگشته خود راهنماى دگران باش
غنى کشمیرى
( 1.2.3 ) نام شاعران این ابیات در یادم نیست .
منبع : علامه محمد تقی جعفری، شرح نهج البلاغه،جلد 17